جمع کرد خدای تعالی خلق را اندر دعوت؛ قوله، تعالی: «والله یدْعوا إلی دار السلام (۲۵/یونس)»، آنگاهشان فرق کرد اندر حق هدایت وگفت قوله، تعالی: «ویهْدی منْ یشاء إلی صراط مستقیم (۲۵/یونس).» جمله را بخواند از روی دعوت و گروهی را براند به حکم اظهار مشیت. جمع کرد و جمله را فرمان داد و فرق کرد و گروهی را به خذلان داد، بعضی را به توفیق قبول گردانید و نیز جمع کرد به نهی و فرق کرد. گروهی را عصمت داد و گروهی را میل آفت. پس بدین معنی جمع، حقیقت و سر معلوم و مراد حق باشد و تفرقه اظهار امر وی؛ چنان که ابراهیم را فرمود که: «حلق اسماعیل ببر»، و خواست که نبرد. ابلیس را گفت: «سجده کن آدم را»، و خواست که نکند و نکرد و مانند این بسی است. «الجمع ما جمع باوصافه و التفرقة مافرق بافعاله.» این جمله انقطاع ارادت باشد و ترک تصرف خلق اندر اثبات ارادت حق.


و اندر این مقدار که یاد کردیم اندر جمع و تفرقه، اجماع است مر جمله اهل سنت و جماعت را بدون معتزله با مشایخ این طریقت. و از بعد این اندر استعمال این عبارت مختلف اند: گروهی بر توحید رانند، و گروهی بر اوصاف و گروهی بر افعال. آنان که بر توحید رانند گویند: جمع را دو درجت است: یکی اندر اوصاف حق، و دیگر اندر اوصاف بنده. آن چه اندر اوصاف حق است آن سر توحید است، کسب بنده از آن منقطع و آن چه اندر اوصاف بنده است آن عبارت از توحید است به صدق نیت و صحت عزیمت، و این قول بوعلی رودباری است.

و گروهی دیگر گویند آنان که بر اوصاف رانند که: جمع صفت حق است و تفرقه فعل وی، و کسب بنده از آن منقطع؛ از آن چه در الهیت وی را منازع نیست. پس جمع ذات و صفات وی است؛ از آن چه «الجمع التسْویة فی الأصل» و جز ذات و صفات وی به قدم متساوی نی اند و اندر افتراقشان به عبارت و تفضیل خلق مجتمع نه. و معنی این آن بود که وی را تعالی صفاتی قدیم است و وی تعالی الله بدان مخصوص است و قیام آن بدوست و اختصاص وجودشان بدو. وی و صفات وی دو نباشد؛ که در وحدانیت وی فرق و عدد روا نیست، و بدین حکم جمع جز در این معنی روا نباشد؛ «اما التفرقة فی الحکم»، این افعال خداوند است تعالی که جمله در حکم مفترق اند: یکی را حکم وجود است و یکی را حکم عدم که ممکن الوجود باشد یکی را حکم فنا و یکی را حکم بقا.


و باز گروهی دیگر بر علم رانندوگویند: «الجمع علم التوحید و التفْرقة علْم الأحکام.» پس علم اصول، جمع باشد و از آن فروع تفرقه و مانند این نیز گفته است یکی از مشایخ، رحمة الله علیه: «الجمع ما اجْتمع علیه أهل العلم و الفرق ما اخْتلفوا فیه.»

و باز جمهور محققان تصوف را أنضر الله وجوههم اندر مجاری عبارات و رموزشان مراد به لفظ تفرقه مکاسب است و به جمع،مواهب؛ یعنی مجاهدت و مشاهدت. پس آن چه بنده از راه مجاهدت بدان راه یابد، جمله تفرقه باشد و آن چه صرف عنایت و هدایت حق تعالی باشد جمع بود و عز بنده اندر آن بود که اندر وجود افعال خود و امکان مجاهدت به جمال حق از آفت فعل رسته گردد و افعال خود را اندر افضال حق مستغرق یابد و مجاهدت را اندر حق هدایت منفی و قیام کل وی به حق باشد و حق تعالی محول اوصاف او، و فعلش را جمله اضافت به حق تا از نسبت کسب خود رسته گردد؛ چنان که پیغمبر علیه السلام ما را خبر داد؛ قوله علیه السلام خبرا عن الله، تعالی: «لایزال عبْدی یتقرب إلی بالنوافل حتی أحبه، فاذا أحْببْته کنت له سمعا و بصرا و یدا و مویدا و لسانا بی یسْمع و بی یبصر و بی ینطق و بی یبطش.»
چون بندۀ ما به مجاهدت به ما تقرب کند ما وی را به دوستی خود رسانیم و هستی وی را اندر وی فانی گردانیم و نسبت وی از افعال وی بزداییم تا به ما شنود آن چه شنود و به ما گوید آن چه گوید و به ما بیند آن چه بیند و به ما گیرد آن چه گیرد؛ یعنی اندر ذکر ما مغلوب ذکر ما شود، کسب وی از ذکر وی فنا شود ذکر ما سلطان ذکر وی گردد نسبت آدمیت از ذکر وی منقطع شود. پس ذکر وی ذکر ما باشد؛ تا اندر حال غلبه بدان صفت گردد که ابویزید رحمة الله علیه گفت: «سبحانی! سبحانی! ما اعظم شأنی!» و آن که گفت، نشانۀ گفتار وی و گوینده حق؛ کما قال رسول الله، صلی الله علیه: «الحق ینطق علی لسان عمر.»
حقیقت این چنان بود که چون قهریتی از حق، سلطنت خود بر آدمی ظاهر کند بر هستی وی، وی را از وی بستاند؛ تا نطق این، جمله نطق وی گردد به استحالت، بی آن که حق را تعالی و تقدس امتزاج باشد با مخلوقات و یا اتحاد با مصنوعات یا وی حال باشد اندر چیزها. تعالی الله عن ذلک و عما یصفه الملاحدة علوا کبیرا.
پس روا باشد که دوستی از حق بر دل بنده سلطان گردد و به غلبه و افراط آن عقل و طبایع از حمل آن عاجز گردند و امر وی از کسب وی ساقط گردد. آنگاه این درجه را جمع خوانند؛ چنان که چون رسول علیه السلام مستغرق و مغلوب بود فعلی از وی حاصل آمد. خداوند تعالی نسبت فعل از وی دفع کرد و گفت: «آن فعل من بود نه فعل تو، هر چند نشانه فعل تو بودی. و ما رمیت اذ رمیت و لکن الله رمی (۱۷/الانفال). یا محمد آن مشتی خاک اندر روی دشمن نه تو انداختی، من انداختم.» چنان که هم از آن جنس فعلی از داود علیه السلام حاصل آمد ورا گفت: «وقتل داود جالوت (۲۵۱/البقره). یا داود، جالوت را تو کشتی.» و این اندر تفرقۀ حال بود و فرق باشد میان آن که فعل وی را بدو اضافت کند و او محل آفت و حوادث و آن که فعل وی را به خود اضافت کند و وی قدیم و بی آفت.
پس چون فعلی ظاهر گردد بر آدمی نه ازجنس افعال آدمیان، لامحاله فاعل آن حق بود جل و علا و اعجاز و کرامات جمله بدین مقرون بود. پس افعال معتاد، جمله تفرقه باشد و ناقض عادت جمع؛ از آن چه یک شب به قاب قوسین شدن معتاد نیست و آن جز فعل حق نباشد و از آتش ناسوختن معتاد نیست و آن جز فعل حق نیست. پس حق تعالی انبیا و اولیای خود را این کرامات بداد و فعل خود را بدیشان اضافت کرد و از آن ایشان را به خود. چون فعل دوستان فعل وی بود و بیعت ایشان بیعت وی بود و طاعت ایشان طاعت وی بود، گفت؛ عز من قائل: «إن الذین یبایعونک انما یبایعون الله(۱۰/الفتح)»، و نیز گفت: «ومنْ یطع الرسول فقدْ أطاع الله (۸۰/النساء).» پس مجتمع باشند اولیای وی به اسرارو مفترق به اظهار معاملت؛ تا به اجتماع اسرار دوستی محکم بود و به افتراق اظهار، اقامت عبودیت صحیح؛ چنان که یکی گوید از کبرای مشایخ، اندر حال جمع، رضی الله عنه:
قد تحققْت بسری فتناجاک لسانی
واجْتمعْنا لمعان وافْترقنا لمعانی
فلئنْ غیبک التعظیم عنْ لحظ عیانی
فلقدْ صیرک الوجد من الاحشاء دانی
اجتماع اسرار را جمع گفته است و مناجات زیان را تفرقه و آنگاه جمع و تفرقه هر دو اندر خود نشان کرده است و قاعدۀ آن خود را نهاده و این سخت لطیف است.